مرد مُسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود.قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار،آن پسر جوان که کنار پنجره نشسته بود،پر از شور و هیجان شد.دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس مـــــی کرد،فریاد زد:پدر نگاه کن،درختان حرکت میکنن!مرد مُسن با لبخندی،هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان،زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را مــی شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک رفتار می کرد،متعجب شده بودند!
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد:پدر نگاه کن،دریاچه و ابرها با قطار حرکت می کنن!
زوج جوان،پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
باران شروع شد و چند قطره روی دست مرد جوان چکید.او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد:پدر نگاه کن،بارون می باره.آب روی دست من چکید.
آن زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مُسن پرسیدند:چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟
مرد مُسن لبخندی زد و گفت:ما همین الآن داریم از بیمارستان بر می گردیم.امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.
تکراری بود ............
ببخشید دیگه

